بارانباران، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

باران و بردیا

حمام

من خیلی آب بازی دوس دارم امروز مامان منو برد حموم آب بازی کردیم خیلی خوشحال بودم اما به روی خودم نیاوردم کار بدیه که نشون ندادم خوشحالم؟ نمی دونم چرا یهو تصمیم گرفتم جدی باشم تا مامان نفهمه ذوق کردم اما وقتی آب می ریخت سرم ساکت بودم و ذوق می کردم مامان فهمید که خوشحالم و از اینکه به روی خودم نمی آرم خندید   ...
26 ارديبهشت 1389

واکسن

امروز مامان منو برد برای واکسن من خیلی گریه کردم آخه خیلی درد داشت مامانم هم گریه کرد یعنی مامانم هم دردش اومد؟ بعدش توی بغل مامان خوابیدم وقتی بیدار شدم دیگه درد نداشتم مامانم هم خوشحال بود یعنی اونم خوب شده ...
14 فروردين 1389

عید

عید شما مبارک امروز روز اول عیده مامان برام توضیح داده که عید چیه  یه سفره هفت سین خوشگل هم چیده روز اول رفتیم دیدن مامان بزرگ ها و بابا بزرگ ها همه منو بغل کردن و بوس کردن وای عیدی هم گرفتم که مامان برام پس انداز می کنه عید همه مبارررررررررررررررک   ...
1 فروردين 1389

شناسنامه من

امروز با مامان رفتیم یه جایی هی از این طبقه به اون طبقه آخرش یه خانوم خوش اخلاق و مهربون یه چیزی داد دست مامانم و گفت چه دختر زرنگی که خودش اومده شناسنامه شو بگیره پس یعنی اسم اینی که داد به مامان شناسنامه س من شناسنامه دار شدم ...
21 بهمن 1388

خانه من

من اومدم به خونه چقد آدم چشم به راه منن وااااااای همه اومدن منو ببینن وای چه اتاق خوشگلی مامان و بابا برام درس کرده دوستون دارم خدا جون دوست دارم این مامان چقد منو ماچ می کنه یعنی منو اینهمه دوس داره؟ چه بابای مهربونی منم دوستون دارم میشه الان لالا کنم ...
12 بهمن 1388

تولد

تولدم مبارک امروز به دنیا اومدم وای چه مامان مهربونی چه بابای ماهی  آخ جون چه مامانی و خاله و پسر خاله ای واااااای چه فامیلای مهربونی همه اومده بودن بیمارستان دیدنم همه شونو دوس دارم اما الان لالا دارم میخوام بخوابم مامان جون مه بده لا لا کنم ...
11 بهمن 1388

انتظار

٩ ماهه که تو دل مامانم خدای مهربون پس کی بیام بیرون تو بغل مامان جون و باباجون  خانوم دکتر به مامانم گفته فردا مامانم امروز دستشو گذاشت رو دلش و نازم کرد گفت فردا بلخره می بینمت باران مامان معلوم میشه اونم از انتظار خسته شده ...
10 بهمن 1388