بارانباران، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

باران و بردیا

بدون عنوان

یک ساله اینجا چیزی ننوشتم از نوروز 96 تا حالااا خوب چیز خاصی هم ندارم برای نوشتن...جوجه ها بزرگ میشن و من دلتنگ روزهای گذشته! باران خوشگلم کلاس دومیه و در واقع داره میره سوم بردیا هم که سه سال وسه ماهشه و ایشالا از ماه آینده میخاد بره مهد کودک همون مهدی که باران می رفت رو براش در نظر گرفتیم . امیدوارم بردیا هم مثل باران این مهدو دوست داشته باشه و باعشق باهاش کنار بیاد.  دیروز که می پرسید : چقد طول می کشه تا منو بفرستی مهد؟!! واقعا خوشمزس این پسرک باران واقعااا به برادرش عشق می ورزه و این حس متقابله و من واقعاااا عشششق می کنم از رابطشون البته کشکمکش های خواهر برادری هم دارنااااا ولی در کل خیلی خوبن ...
29 فروردين 1397

بهار 96

سال نو مبارک امسال سال خروسه.امیدوارم سال خوبی برای تمام هموطنانم باشه همینطور برای من و خانواده عزیز و دوست داشتنیم عید امسال رفتیم شمال و هوا هم عااالی بود و حسسسسااابی خوش گذشت. البته امسال تعطیلاتمون چاشنی پیک نوروزی(همون پیک شادی خودمون ) هم داشت گرچه مثل قبلنا نیست پیکای الان ولی بازم هدفی جز ضایع نمودن خوشی تعطیلات ندارد خلاصه که در کل همه چی خوبه شکر خدا بردیا حسابیی شیطونک شده  باران هم که عاشقانه زندگی مونو شیرین میکنه خدایا شکرت برای تمام داشته هام ...
20 فروردين 1396

بلبل کوچولو

اولین پاییز دبستانی باران رو به اتمامه و دختر نازم رو غلطک افتاده دیگه مخشاشو  خودش مینویسه و من که میرسم خونه فقططط دیکته میگم که اونم دخترجان همکاری می کنه و حتاااا کلمه های جدید و هم درست می نویسه و من طبق معمول بهش افتخار می کنم از فواید با سواد شدن دخترکم تنوع در بازیاشونه که عشششششق می کنم از دیدن بازیاشون معلم بازی ...اونم وقتی بردیا شاگرده و باران معلم بردیا هم که بلبل کوچولوی خونه ماست راه میره میگه ب با ا دی میسه ؟ ( چی میشه ) با با میسه شمردن هم از خواهرجونش یاد گرفته تا 7 در کل همه چی ارومه من چقد خوشبختم بلبل زبونیای بردیا به همینجا ختم نمیشه ... شعر چشم چشم دو ابرو رو همراهی میکنه و ی شعر ...
28 آذر 1395

بوی ماه مهر

شنبه سوم مهرماه ، اولین روز مدرسه دخترکم بود البته چهارشنبه 31 شهریور جشن شکوفه ها بود و ما بیصبرانه در انتظار شنبه و اولین روز مدرسه بودیم اما جمعه ... باران و باباش رفتن برای خرید حلیم صبحانه...که یهووو پای باران رفت تو ظرف داغ حلیم و سوخت وقتی با پای باندپیچی شده برگشت خونه دوتایی باهم اشک ریختیم اون از درد و من از غصه خلاصه روزای اول مدرسه دخترم چاشنی درد و رنج داشت بمیرم براش و آرزوی هر لحظه ش این شد که " کاش پام اینطوری نشده بود " الان بعد از یک هفته خداروشکر پاش خیلیییی بهتره و میتونه بخوبی راه بره البته هنوز پانسمانه و یک روز در میون پانسمانشو عوض می کنیم . امیدوارم زودتر خوب بشه تا دختر نازنینم لذت...
10 مهر 1395

مادرانه...

دیگه وقتی مامان دو تا فرشته باشی تنهایی کلاااا بی معناست دیروز از سرکار که برگشتم خونه دیدم جفتشون خوابالو هستن خیلی خوشحال شدم که اونا میخوابن و منم شاید یه استراحتی کردم خلاصه هردورو خوابوندم دوطرفمو خودم بینشون البته خوابم نبرد... ولی به چهره معصومشون توی خواب نگاه کردم واقعا لذتی از این بالاتر هست که باعشق و آرامش به این فرشته های دوس داشتنی و پاک نگاه کنی؟ بنظرم اصلا عبادته باران قشنگم ! غیر از صورت زیبا و معصومت قلب مهربونت به من آرامش و خوشی می بخشه ... چقدر پاک و زلالی عزیزکم...چقدر به بودنت و به داشتنت افتخار می کنم ... به اینکه خدا منو لایق داشتنت دونسته بخودم می بالم دلخوشی شیرین زندگیم بردیای نازنینم ...
17 شهريور 1395

روزگار جدید ;)))

امروز نیمه شهریوره ... به زودی نیمه سال هم میرسه روزا تند تند می گذره ...نمی تونم بگم خوبه یا بد... بلخره که روزا میگذره خدا کنه خوب و با خاطرات خوش بگذره در مورد اینجا ... اول فک کردم دو تا وبلاگ جداگانه واسه دخمل و پسر نازم درست کنم ...بعدش دیدم  وقتی خونه واقعی عشقام یکیه بهتره خونه مجازیشونم یکی باشه برای همین اسم و قالب و مطالبو تغییر دادم تا جا برای هردو تا فرشته نازم باز بشه بردیای عزیز و صبورم کاملا از شیر گرفته شد  و دایره لغاتشم داره هیییی گسترده تر میشه  چقد زبون باز کردن فسقلیا شیرینهههه بارانو یادم میاد که تو این سن چقد ناز حرف میزد و من غش میکردم الانم بردیا باران تو کلاسای ...
15 شهريور 1395

روزهای سخت

وقتی بارانو از شیر گرفتم 22 ماهش بود... زیاد وابسته نبود. فقط شبا موقع خواب به مامان می چسبید و انگار مامان هم زیاد شیر نداشت پروسه از شیر گرفتن یاران به رااااحتی و ظرف یکی دو روز سپری شد الان بردیا تازه وارد 20 ماهگی شده ... اونقدر وابستس به من که شبا تاصبح خواب نداشتم  و در هر حالتی میچسبید بهم  از شنبه پروسه از شیر گرفتنشو شروع کردم خیلی سخته خیلیییی  انگار برای من سختتر هم هست نمی دونم چرا؟  شاید چون شیرم زیاده و همینطور وابستگی پسرخان امروز سومین روزه که بردیا تو ترکه  خداروشکر منطقی باقضیه برخورد کرده و وقتی اومد سر وقت شیر بعد از گفتن اخ شده یا اوخ شده  رفته سراغ بازیش قربونش بشم که...
8 شهريور 1395

این روزها

سلام این روزا حسابی سرمون شلوغه باران عشقم امسال کلاس اولیه و ثبت نام و یکسری چکاپ و خرید و اینجور کارا داریم داداش جونشم واکسن 18 ماهگیشو زود که بیشتر از همه واسه خودم سخت بود خلاصه که حسابی مشغولیمو البته خیلی هم ذوقزده ام چون شیرینترینم وارد مرحله جدیدی از زندگیش میشه براش آرزوی موفقیت دارم امیدوارم بردیا شیطونک خیلییی هم به کتاب دفترای خواهرجونش کار نداشته باشه البته بعید می دونم نازنینم برای تو بهترینها رو میخام ... با دستای کوچیکت دنیای بزرگ و زیبایی بساز ...دنیایی پر از کودکانه های رنگی و شاد...که همین برای امروز و فردای تو کافیست ! آغوش من همیشه مشتاق توست تا هر لحظه مان را با هم جشن بگیریم ...
10 مرداد 1395

دوباره سلام

بعد از حدود یکسال و نیم باز اومدم چقد دلم برای اینجا و دلنوشته هام تنگ شده بود الان دیگه مامان دو تا فرشته نارو خواستنی هستم... این مدت تو خونه کنارشون بودم و چقدددد خوب بود داداش کوچولوی باران 29 دی 93 بدنیا اومد قرار بود بهمنی باشه مثل خواهرش ، ولی عجله داشت بردیا الان 16 ماهشه و شکر خدا باران رابطه خیلی خوبی باهاش داره و عاشق همدیگه هستن منم همینو میخاستم از خدا خدایا شکرت برای اینهمه عشق که توخونه و توی قلبم دارم   ...
1 خرداد 1395