بارانباران، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

باران و بردیا

تولد سه سالگی

تولدم مبـــــــــــــــــارک ! سه سالگی مو با تم کیتی جشن گرفتیم دوستای خوب و عزیزم توی جشن ما شرکت کردن خیلی به من خوش گذشت و در واقع هرکاری دلم خواست کردم مامان از خنده های ذوقزده من میفهمید چقدر خوشحالم و اونم ذوق میکرد می گفت خستگیم در رفت عزیزم!   مرسی مامان که برام تولد گرفتی عکسها در ادامه مطلب                               ...
14 بهمن 1391

روزهای قبل از سه سالگی

کم کم به تولدم نزدیک میشم مامان شروع کرده به انجام کارای تولد و من تو جو تولدم مامان تو آشپزخونه مشغوله و من در حال خمیر بازی این اولین کاردستی منه ... یه آدم برفی اینم بعدیش   ...
10 بهمن 1391

چند تا عکس

روزی که دو ساله شدم ( 11/11/90) هنوزم عاشق چترم چند روز بعد - من و مهشید من و بهار این دیگه کار خودمه من و کامی من با شال زن دایی دارم نماز می خونم خوووووووب باران شیطون و بلا یه خانوم خوشگل و خوش تیپ ...
29 آذر 1391

تعطیلات اجباری

سه شنبه و چهارشنبه ( 14 و 15 آذر ) تهران بخاطر آلودگی تعطیل شد پنجشنبه هم سال آقاجون ( بابابزرگ مامان) بود و رفتیم محلات... هوای خووووووووووب تمیز عااااالی. اونجا هم که یزدان بود و باهاش کلی بازی کردم خلاصه خیلی خوش گذشت و جمعه هم برگشتیم به تهران آلوده! واقعا این تعطیلات هییییییییییچ تاثیری تو تمیزی هوا نداشت ...
20 آذر 1391

تاسوعا و عاشورای امسال من

از جمعه قبل از تعطیلات من مریض شدم هر چی می خوردم ... نمی تونستم چیزی بخورم و همش هم گشنم بود هر چی می گفتم : مامان به من شیر بده ... پلو بده ... مامان می گفت نمیشه! چند بار هم رفتیم پیش آقادکتر... بهم آمپول زد... یه کم گریه کردم... اما بیشتر از همه گشنگی عذابم میداد . مامان میگه لاغر شدی ... لپات رفته توووووووو ... غصه میخورد و همش میگفت کاش من مریض شده بودم به جات ! خلاصه که واقعا تو خونمون عزا بود ... مامان هم مرخصی گرفت و کل هفته پیش هم بودیم بلخره پنجشنبه خوب شدم و مامان هم یه نفسی کشید . ...
20 آذر 1391

من در نمایشگاه کودک

نمایشگاه کودک که تو مهر ماه بود منم با مامان و بابا رفتم خیلی خوابالو و بی حوصله بودم ولی مامان و بابا اصرااااااااااااااااار داشتن که حتما مثل پارسال باید ازم عکس بندازن ولی من اصن حوصله نداشتم و خوایم میومد دوس نداشتم صورتمو نقاشی کنن و بعد هم عکس مامان و بابا بیخیال نقاشی روی صورتم شدن ولی از عکس نگذشتن این هم عکس من: خوب حوصله نداشتم دیگهههههههههههه این عکسو چند وقت پیش واسه مامان ایمیل کردن و مامان فراموشکارم تازه یادش افتاده بذاره تو وبلاگم   ...
27 آبان 1391

عید غدیر مبارک

دیروز عید بود اول رفتیم خونه عمو حمید دیدن دختر عمو مهتا که 6 روزش بود ... خیلی ناز و کوچولو بود ... پاهاش کوچولو...به مامان گفتم باید شیر بخوره پاهاش بزرگ بشه بتونه راه بره بعد مهدی هی بغلش می کرد و راهش می برد ... به من نمیداد بغل کنم منم به مامان گفتم نی نی مو نمیده ... نی نی مو نمیده بعدش رفتیم خونه عمو وحید تولد بیتا خیلیییییییییییییی خوش گذشت . من و مامان زهرا با هم توپ بازی میکردیم که بهو یه گلدون شکست ! منم دویدم پیش مامان زهرا و گفتم تقصیر شما بود که هی توپو قل دادی ! کلی هم بازی کردیم .موقع فوت کردن شمعها هم ، هی من فوت می کردم هی بیتا فوت می کرد. شب هم رفتیم خونه خاله فریده و اونجا هم با پرنیان و شهرزاد یه عاااا...
14 آبان 1391

پروژه جدید من

پروژه جدید من هم با موفقیت باتمام رسید من دیگه تو دستشویی جیش میکنم البته از اون گندهه یه کم می ترسم که خوب کم کم داره ترسم میریزه هر بار هم جایزه می گیرم از اون رنگی رنگیااااااااااا دوربینمون هم درست نشده و مامان و بابا باید بفکر یه دوربین جدید باشن که نمی دونم کی میخرن دعا کنین زودتر بخرن من از پستای بدون عکس زیاد خوشم نمیاد ...
18 شهريور 1391