بارانباران، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

باران و بردیا

سفر پاییزی

بازهم شمال باز هم دریا باز هم شن بازی... یک استراحت کوتاه و مفید با دردونه نازدونه مون...که کاممون از خنده هاش شیرین میشه... ...
30 آبان 1392

باران شیرین من

- مامان فرشته ها هم میرن حموم؟ - بله - بالاشونو چیکار میکنن؟ - بالاشونو در میارن میزارن کنار بعد خودشونو میشورن که خیس نشه - پدر مادراشون چی؟ - اونا هم همینطور - شما همیشه میگی من فرشته ام از آسمون اومدم ولی من که بال ندارم - بله شما فرشته منی که از آسمون اومدی ولی نمی دونم بالاتو کجا جا گذاشتی - من اصلا بال نداشتم کلاغا و اسبای سفید بالدار بزرگ منو از آسمون آوردن پیش شما - پس بالاتو تو آسمون جا گذاشتی؟ - نه من اصلا بال نداشتم ... بعد که اومدم پایین اونا واسه اینکه من خسته نشم به من بال دادن که من باهاش پرواز کنم - اِ... پس الان بالت کجاست؟ - نمی دونم ... گم شده ولی من با دستام بال میزنم و پروازمی کنم!!!!!! --------...
27 آبان 1392

مث اسمت که بارونه...

... همه می دونن این حسو که من بارونو دوس دارم مث اسمت که بارونه مث چشمات که معصومه تو باشی حس خوبی هست تو هستی قلبم آرومه دارم اسمت رو می خونم داره تر میشه آوازم تو امیدی تو امیدی تو بارونی گل نازمممممممممممممممم دیشب که این آهنگو تو ماشین گوش میدادیم چشات پر احساس شد و اومدی تو بغلم... عزیزکم که می دونی این آهنگ مخصوص توئه ... مث یه پیشی ملوس خودتو به من چسبوندی و وقتی با ترانه همخونی میکردم با عشق تو چشات نگاه می کردم و تو با عشق به من نگاه میکردی و منو پر کردی از حس ناب مادرانگی ... دوستت دارم دردونه ام ...
4 آبان 1392

...

دختر رویایی من! شعر ناب من! پر احساس من! مهرم! مهربانیم! باغ بهشتم! غزلم! فرشته آسمانیم! حریر خیالم! دلخوشی ام! قصیده ام! هستی ام! نفسم! چه بنامم تو را... وقتی بینی کوچکت را روی گونه ام نهادی و یک نفس عمییییییییییییییییییق کشیدی و بعد با آن نگاه درخشان و سیاهت به چشمانم خیره شدی و گفتی: احساس میکنم یه گلو بو میکنم! مرا تا سر حد مرگ مبهوت اینهمه مهربانیت کردی ... فرشته کوچکم! مرا غرق کردی... در عشقت ... در زلال احساست ... در پاکی و شفافیت قلبت! و من چه عاشقانه  اینهمه احساس را نوشیدم ... با بوسه ای از گونه های گلگونت که با خنده ای شیرینتر شده بود.   ...
1 آبان 1392

بوی ماه مهر ، بوی مدرسه

این روزها من و دخترکم با ویروس جدید دست و پنجه نرم می کنیم و هنوز هم -بقول باران - برنده نشدیم . گرچه مریضی هردومونو بی حوصله کرده ولی لحظه های مادر و دختری مان همچنان پابرجاست . بخصوص که بارانٍ مان عاشق کاردستی ست .مثلا یکروز که از اداره برگشتیم با این صحنه روبرو شدیم: یعنی که در نبودمان رفته سراغ کشوی وسایل کاردستی سازی این هم چند نمونه کارمشترک من و باران ( فقط چیدن اشکال با من بوده و گاهی محل چسباندن رو راهنمایی کردم) : و نقاشی هم که از علاقه های همیشگی این نقاش کوچک است: یک خانه با دودکش و پرنده های سبز و درخت و یک گل قرمز کوچک معلوم است ... یک اسب در چمنزار یک روز هم که خسته و بیحال از کار و این ...
20 مهر 1392

شنبه ها

وقتی کارمند باشی شنبه روز سختیه ... اینکه بعد از دو روز تا ساعت 8 و 9 خوابیدن باید ساعت 6 نشده از جات بلند شی و حاضر شی بری سرکار و این خواب آلودگی تا آخر ساعت کاری باهاته و شاید هم تا آخر هفته ... ولی اگه کارمند باشی  مامان هم باشی سخت تره ... اینکه دو روز تموووووووووم دختر ملوستو دائم بوسیده باشی ، بوییده باشی ، چشمات پره عکسش شده باشه و بارهاااااااا تو آغوشت فشرده باشی و بعد ییهو یه نیمروز از همدم کوچولوت دور باشی... هر لحظه ش پر از دلتنگیه... پر از یادآوری شیرین زبونیا و شیرین کاریای فرشته کوچولوت... اونوقت بین اونهمه کار یا مدام باید زنگ بزنی و حالشو بپرسی تا شاید از دلتنگیت کم بشه ( که معمولا شنیدن صدای این عشقای کوچ...
24 شهريور 1392

یک نمایشگاه کودک دیگر :)

پنجشنبه بعد از ظهر رفتیم شهر کتاب... عروسکم انقدرررررررر هیجانزده و خوشحال بود که خندم گرفته بود از هر قفسه ای کتابی بر می داشت و می گفت مامان یه کتاب جالب پیدا کردم  بعد هم می نشست پشت میز و ... بعد از اینکه خرید کردیم بر گشتیم خونه و شب هم رفتیم پارک . جمعه رفتیم نمایشگاه کودک... این سومین نمایشگاه کودکیه که با فرشته کوچولوم میریم ... البته دیر رسیدیم و چیزی به تموم شدن نمایشگاه نمونده بود همون ابتدای سالن 38 آ وسیله بازی چیده بودن و دختر قشنگم هم پرید وسط غرفه و مشغول بازی شد و معلومه که نتونستیم بیاریمش بیرون من هم باران و باباش رو تنها گذاشتم و رفتم ساحل عزیزمو ببینم... تا رسیدم و خواستم سلام علیک بکنم هم مدام موبایلم ...
23 شهريور 1392

سفرنامه شمال

مسافرت 3 روزه مون به شمال واقعا پرخاطره شد اونهم با عشق و علاقه شدید نازنینم به دریا پرنده کوچک خوشبختی ام غیر از دریا عاشق شن بازی هم هست مواظب هم هستی که دستای شنی ت به لباست نخوره روز اول تمامش به شن بازی گذشت و یه چوب ... و گاهی نگاهی هم به دریا... و باز هم شن بازی با جدیت هر چه تمامتر... فدای تو ... میوه دلم یه چاله شنی برای پاهای زیبایت با این دستهای کوچک ... و شادیهایت ... و نگاههای عمیقت ... که من عاشقانه دوستشان دارم آنچنان پا روی شنها میگذاری که انگار بزرگترین لذت دنیا راه رفتن روی آنهاست و این از نگاهت هم پیداست عسل مادر مامان این چیه؟ این آ...
19 شهريور 1392

یک گردش تابستانی دیگه

یک روز تعطیل با دایی صالح و زن دایی و آناهیتای نازنازی رفتیم دماوند گرچه خیلی سرد بود ولی روز خوبی بود و حسابی خوش گذشت اول رفتیم کنار رودخونه شاد بودی و منو هم با خنده هات شاد کردی عزیز دلممممممممم بعداز ظهر هم توی ویلا نقاشی کشیدی و البته آناهیتا هم همراهیت کرد و آخر شب بعد از کلی رقصیدن دسته جمعی به خونه برگشتیم... اونقدر از این سفر و بخصوص رقص آخرش خوشحال بودی که همش میگفتی مامان چه خوب بوداااااااااا... چقدر خوش گذشت رقصیدیم ...
13 شهريور 1392