بارانباران، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

باران و بردیا

یک شب تنهایی ...

دختر قشنگم مدتهاست برات ننوشتم ... ولی موندنت توی خونه مامانی و تنها برگشتنم به خونه بهونه ای شد برای اینکه باز هم بنویسم. عزیزدلم دیشب که با گریه و اصرار خواستی خونه مامانی بمونی و هیچ وعده و جایزه ای هم تو رو راضی به اومدن با ما نکرد و برای اولین بار یک شب تنهایی و بدون تو بودن رو تجربه کردیم واقعا بهم سخت گذشت. دختر ملوسم اگه بدونی چقدر جای تو توی بغل من خالی بود ... چقدر هوای خونه عطر تو رو کم داشت ... چقدر منتظر شنیدن صدای قشنگت بودم ... چقدر دلم برات تنگ بود... نفسم! میدونستم و باز دونستم که رنگ حضورت توی زندگیمون خیلیییییییییییی پررنگه و داشتنت بزرگترین نعمتیه که خدای مهربون بهمون داده . دیشب هزار بار خواستم که باشی و مثل هرشب ک...
29 تير 1392

مکالمه تلفنی

باران: سلام مامان: سلام عزیز دلم خوبی؟ باران: آره مامان: دماغت چطوره؟(آبریزش بینی داشته) باران: بابا دماغمو گرفته دیگه می تونم نفس بکشم... مامان :الهی قربونت برم باران: شما الان کجایی؟ مامان: من سرکارم شما کجایی؟ باران: من تو ماشینم دارم میرم مهد کودک مامان: خوش بگذره عزیزم باران: باشه خدافظ مامان: خدافظ عشق من ...
13 خرداد 1392

سفر نوروزی ما

مسافرت امسال ما از 30 اسفند ساعت 2 ظهر با قطار شروع شد و تاساعت 1 روز 6 فروردین 92 ادامه داشت( البته روز هفتم رسیدیم خونه) بماند که من در این مسافرت هررررررررررر کاری دلم خواست کردم و هررررررررر آتیشی خواستم سوزوندم و حسابی خوش گذروندم این هم چند تا عکس از این سفر نوروزی: من در کنار ساحل من توی قایق من توی عرشه من در کنار ساحل و این هم حسن ختام عکسها... من و دختر داییم آناهیتا: ...
17 فروردين 1392

تولد بابا مجید

ششم اسفند تولد بابا مجید بود من و مامان هم یه کیک قلبی صورتی درست کردیمو موقع اومدن بابا چراغا رو خاموش کردیم و فشفشه به دست منتظر شدیم وقتی بابا کلید انداخت و درو وا کرد من هم چراغو روشن کردمو شعر تولدت مبارکو خوندیم بابا مجید کلی خوشحال شد بابا جون تولدت مبارک ...
10 اسفند 1391